کسی باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش میبينم
که مردی پيش چشم خلق بی فرياد میميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقـلبش فرو تابيده شمشيری
نه تـا پـر در ميـان سـينه اش تيری
کسی را نيست بر اين مرگ بی فريـاد تدبيری
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش میبينم
به آن تندی که آتش میدواند شعله در نيزار
به آن تلخی که میسوزد تن آيينه در زنگار
دارد از درون خويش میپوسد
بسان قلعهای فرسوده کز طاق و رواقش خشت میبارد
فرو میريزد از هم
در سکوت مرگ بی فرياد
چنين مرگی که دارد ياد ؟
کسی آيا نشان از آن تواند داد ؟
نمیدانم
که اين پيچيده با سرسام اين آوار
چه میبيند درين جانهای تنگ و تار
چه ميبيند درين دلهای ناهموار
چه ميبيند درين شبهای وحشت بار
نمیدانم
بـبينيـدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمیبيند کسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را
صدای خشک سر بر خاک سودنهای بالش را
کسی باور نخواهد کرد
بازدید : 670
يکشنبه 29 شهريور 1399 زمان : 5:36